لحظه خطرناکی است لحظه ای که امید جای خود را به نا امیدی می دهد
لحظه خطرناکی است لحظه ای که عجله جای خود را به صبوری می دهد
لحظه خطرناکی است لحظه ای که همدردی جای خود را به طرد کردن می دهد
لحظه خطرناکی است لحظه ای که " ما " جای خود را به من و تو می دهد
لحظه خطرناکی است لحظه ای که پریدن جای خود را به خزیدن می دهد
لحظه خطرناکی است لحظه ای که نور جای خود را به تاریکی می دهد
لحظه خطرناکی است لحظه ای که انسانیت جای خود را به خوی حیوانی دهد
لحظه خطرناکی است لحظه ای که بخشش جای خود را به خشم دهد
لحظه خطرناکی است لحظه ای که درک و تأمل جای خود را به لجبازی می دهد
لحظه خطرناکی است لحظه ای که جمع بینی جای خود را به خود بینی می دهد
لحظه خطرناکی است لحظه ای که صلح جای خود را به جنگ می دهد
لحظه خطرناکی است لحظه ای که منطق جای خود را به سنت می دهد
لحظه خطرناکی است لحظه ای که معنویات جای خود را به مادیات می دهد
لحظه خطرناکی است لحظه ای که عشق جای خود را به هوس می دهد
لحظه خطرناکی است لحظه ای که شراکت جای خود را به خیانت می دهد
لحظه خطرناکی است لحظه ای که آشنائی جای خود را به غریبی می دهد
لحظه خطرناکی است لحظه ای که صداقت جای خود را به دروغگوئی می دهد
لحظه خطرناکی است لحظه ای که صفا و صمیمیت جای خود را به کینه می دهد
لحظه خطرناکی است لحظه ای که خیر رسانی جای خود را به شرارت می دهد
لحظه خطرناکی است لحظه ای که عقل و تفکر جای خود را به تقلید می دهد
لحظه خطرناکی است لحظه ای که زمان حال جای خود را به زمان گذشته می دهد
لحظه خطرناکی است لحظه ای که علم و منطق جای خود را به خرافات و رسوم می دهد
لحظه خطرناکی است لحظه ای که عصر حاضر جای خود را به 1450 سال گذشته می دهد
همه می خواهند شاد و خوشبخت باشند . اما به این نتیجه رسیده ایم که همه غیر خوشبخت ها کسانی هستند که هدفی را در زندگی دنبال نمی کنند.
افرادی که خوشبخت نیستند هدف بخصوصی را در زندگی دنبال نمیکنند
آنها مانند کریستف کلمب هستند که بی آنکه بداند به کجا میرود ، عازم سفر شد. وقتی به سرزمین های جدید رسید ، نمی دانست به کجا رسیده است و وقتی به کشور خودش بازگشت ، باز هم نمیدانست که از کجا آمده است .
با داشتن هدف آینده خود را خلق کنید
در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک اسکناس بیست دلاری را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟
دست همه حاضرین بالا رفت.
سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم.
و سپس در برابر نگاه های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و باز پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟
و باز دستهای حاضرین بالا رفت.
این بار مرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت
سخنران گفت: دوستان، با این بلاهائی که من سر اسکناس آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید.
و ادامه داد: در زندگی واقعی هم همینطور است، ما در بسیاری موارد با تصمیماتی که می گیریم یا مشکلاتی که روبرو می شویم و احساس می کنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم و کسی به ما توجهی ندارد و خود را شکست خورده می دانیم، ولی اینگونه نیست و صرف نظر از اینکه چه بلائی سرمان آمده است، هرگز ارزش خود را به عنوان یک انسان کامل از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند وخدای بزرگ، آدم پر ارزشی هستیم.