بی‌قراری‌ها

چه کردی با من؟...

 میخواهم بنویسم...اما از چه؟ از کی؟ و برای چی؟...

 وجود ملتهبم در انتظار گذشت لحظه هاست...

 اما برای شنیدن چه کلامی؟...

 می خواهم بنویسم...

 از تو..

 از این نیامدن و قصد رفتن کردنت..

 می خواهم بنویسم اما دستهایم می لرزد...

 چه کردی با من؟...

 چه خواستم ز تو که دریغ میکنی؟چه خواستی که نکردم؟...

 غم نبودنت به جانم نیشتر میزند اما درمانی نیست که به مقابلش روم...

 آخر تو تنها امید بودی تنها دعای شبانه ام...

 می خواهم بنویسم...

 از چشمانی خیس و دلی در اندوه نشسته از آرزوها و دعا های بیهوده..

 هنوز دستانم میلرزد اما باز هم می خواهم عقده نشکفته ی دل را با نوشتن باز کنم..

 نمی نویسم چگونه می پرستمت...

 می نویسم که مردنم را در پایت باور نداری...

 می نویسم که من همان جزیره متروک بودم...

 ای که بی من قصد رفتن می کنی...

 می خواهم بنویسم اما چه سود؟!تو که نخوانده دوررش می اندازی..

 چه سود از نوشتن وقتی گریه هایم نتوانست تو را از رفتن باز دارد..

 دیگر نمی خواهم بنویسم ...

 دیگر نمی خواهم بگویم چه قول ها دادی و چه قسم ها خوردی...

 نمی خواهم بنویسم که چگونه دستی که به نیاز بسویت دراز شده بود رد کردی...

 نمی خواهم بنویسم که می توانی فراموش کنی ...

 اما نا نوشته می دانی که هرگز فراموش نخواهم کرد...

************

دیگر نه پایی دارم که پا به پای بودنت بدوم،
 
نه نگاهی که در انتظارت بمانم.
 
واژه ها را هم پیدا نمی کنم.
 
این دستها هم، دیگر از سرما یخ زده است!
 
کمی دورتر از حضور خیال من و تو، پچ پچ ها را می شنوی؟!
 
می گویند اگر نباشی بغضم سبک می شود.
 
آنوقت تنها من می مانم و من.
 
آنوقت دیگر نه فریاد می کنم نه سکوت.
 
آنوقت دیگر پاهایم آبله نمی زند از این همه دویدن پی ات.
 
می گویند اگر نباشی به هیچ کجای من و این دنیا بر نمی خورد.
 
آنوقت فقط من می مانم و این همه شعر که می دانم در انتظار نگاهم هستند.
 
آنوقت فقط من می مانم و این همه دلتنگی هایی که بیقرار ِبودنم می شوند.
 
آنوقت فقط من می مانم و این همه نگاه که می دانم برای فردایشان دستهایم را می خواهند.
 
می گویند اگر نباشی، خنده با نگاهم آشتی می کند!
 
می گویند اگر نباشی، دوباره به یاد می آورم بهار کی از راه می رسد!
 
می گویند اگر نباشی،...
 
نگاه از من پنهان نکن!
 
آنها می گویند.
 
اما من...
 
هنوز هم همه فصلها را تنها پاییز می بینم،
 
هنوز هم دلم هوای باران دارد و دلتنگی های شبانه.
 
هنوز هم در پی عطر یاس هستم و هق هق نبودنت.
 
هنوز هم دستهایت را می خواهم

************

میدونی بی قرار تر از اونم که فکرشو بکنی ...

دلم گرفته مثل آسمونت ، آفتاب نمیاد بیرون ،‌آفتاب دل منم رفته خوابیده ...

غصه داره از دست بدیها،‌دروغها،‌حسادتها،‌غیبتها،‌بدیها ، دورنگیها و...

بیا بیا یه نوری داره سوسو میزنه ....

خیلی خستم آغوشتو باز کن بذار بخوابم ..

نمیشه برای همیشه بخوابم..

بی قرارم بی قراری که نمیتونم بگم ..

اعتماد به نفسمو از دست دادم... خدایا کمکم کن ... نگهم دار تا حالا هم داشتی

 

 

دعای ۱ و ۲ و ۳

خدایا!

ببخش مرا

به خاطر فراموش کاریم

ببخش مرا که

یادم میره در جواب نعمت های بی کرانت شکر کنم.یادم میره که تو خالق هستی

از روح خود در من دمیدی

و مرا، همان منی که در برابر داده هایت ناسپاسم اشرف مخلوقات کردی

ببخش که یادم میره چگونه ذره ذره وجود مرا عاشقانه آفریدی

و چگونه با صبر عظیمت منتظری

منتظری تا من روزی بازگردم

آه ای خدا!

شرمسارم !

می خوام بازگردم این همان روز است

این را نمی خواهم از یاد ببرم که چگونه دلتنگ آغوشت هستم

نمی خواهم نه هرگز

نمی خواهم فراموش کنم راه خانه ات را

خانه ای که در آن همچون طفل بی گناهی در آرامشم

می دانم که سنگین بار و گناه کارم

ولی اگر امید به بخشش تو نباشد دیگر چه سود ؟

خدایا !

می خواهم متولد شوم

یاری کن و ببخش

این بنده فراموش کارت را

 ***********

خدای من ...

تو میدانی ...خوب میدانی که امیدم ! ...تکیه گاهم ! .... تویی ... تنها خود وجود سرشار از مهرت ست ...

خدای من ...

تو ضعف های روح مرا می دانی ... تو محدودیتهای روح و جان مرا می دانی ... تو تاب تحمل دل پر شورم را میدانی ... تو خالق منی ! ... تو آفریننده ی این تن و روحی ! ... پس یقین دارم که ! ... تو بر همه حالات و روحیات من آگاهی مهربانا ...

بزرگوارا ...

تنها تویی که بر روح و روانم ... بر همه جزییات زندگی ام واقفی ...

خدایا ...

از تو می خواهم خودت با دستان سرشار از عشقت ... با مهربانی بی حد و کرانت ... بهترین ها را برایم به ارمغان بیاوری ...

بهترین هایی که با بودنشان آرامشی ژرف در روح و روانم راه یابد .

بهترین هایی که با حضورشان...باعث شوند که عشق تو را بچشم ... و آرامشی همیشگی از آنم شود

 

******************

ای که تمام هستی در کف وجود لایزال توست تو را شکر می کنم

 به خاطر نعمت هایی که داده ای و نعمتهایی که نداده ای که این بنده حقیر را شایستگی آنچه تو شایسته ندانی نباشد

 تویی که بخشنده ترینی و بجا و در جا می بخشی بدون کوچکترین چشم داشتی

ای مهربان مهربانان می دانم که مرا می بینی درک می کنی و لمسم می کنی

 پس کنار من باش، کنارم باش و قلبم را تسخیر نما

خداوندا مرا از اسباب گناه دور فرما که مرا یارای خشم تو نیست پس؛

 «وقنا عذاب النار»

ای قهار مرا از دامان خود مران دربهای توبه را به رویم باز کن تا همچون کودکی در دامان تو آرام گیرم

 ای شریف ترین ای بزرگ و ای مهربان مرا یاری کن تا در راه تو قدم بردارم و در کوره راههای ضلالت و تاریکی پا ننهم

 تا در انتهای این سفر شرمنده و خجل از درگاه تو رانده نشوم

بارالها!

 مرا قلبی ده که همچون تویی بزرگ را در خود جای دهد

 تویی که تمام وجود من بسته و آمیزه ای از روح بزرگ توست و من قطره ای گمگشته در دریای لایزال خداوندی ام

پس الطاف خویش از من بر نگیر که بی تو ذره ای نا چیزم و با تو دریایی خروشان

بالاتر از یک نگاه

روزی روزگاری دو فرشته کوچک در سفر بودند یک شب به منزل فردی ثروتمند رسیدند و از صاحبخانه اجازه خواستند تا شب را در آنجا سپری کنند. آن خانواده بسیار بی ادبانه برخورد کردند و اجازه نداند تا آن دو فرشته در اتاق میهمانان شب را سپری کنند و در عوض آنها را به زیرزمین سرد و تاریکی منتقل کردند. آن دو فرشته کوچک همانطور که مشغول آماده کردن جای خود بودند ناگهان فرشته بزرگتر چشمش به سوراخی در درون دیوار افتاد و سریعاً به سمت سوراخ رفت و آنرا تعمیر و درست کرد. فرشته کوچکتر پرسید: چرا سوراخ دیوار را تعمیر کردی. فرشته بزرگتر پاسخ داد: همیشه چیزهایی را که می بینیم آنچه نیست که به نظر می آید. فرشته کوچکتر از این سخن سر در نیاورد.

فردا صبح آن دو فرشته به راه خود ادامه دادند تا شب به نزدیکی یک کلبه متعلق به یک زوج کشاورز رسیدند. و از صاحبخانه خواستند تا اجازه دهند شب را آنجا سپری کنند. زن و مرد کشاورز که سنی از آنها گذشته بود با مهربانی کامل جواب مثبت دادند و پس از پذیرایی اجازه دادند تا آن دو فرشته در اتاق آنها و روی تخت آنها بخوابند و خودشان روی زمین سرد خوابیدند. صبح هنگام فرشته کوچک با صدای گریه مرد و زن کشاورز از خواب بیدار شد و دید آندو غرق در گریه می باشند. جلوتر رفت و دید تنها گاو شیرده آن زوج که محل درآمد آنها نیز بود در روی زمین افتاده و مرده. فرشته کوچک برآشفت و به فرشته بزرگتر فریاد زد: چرا اجازه دادی چنین اتفاقی بیفتد. تو به خانواده اول که همه چیز داشتند کمک کردی و دیوار سوراخ آنها را تعمیر کردی ولی این خانواده که غیر از این گاو چیز دیگری نداشتند کمک نکردی و اجازه دادی این گاو بمیرد. فرشته بزرگتر به آرامی و نرمی پاسخ داد: چیزها آنطور که دیده می شوند به نظر نمی آید. فرشته کوچک فریاد زد: یعنی چه من نمی فهمم. فرشته بزرگ گفت: هنگامی که در زیر زمین منزل آن مرد ثروتمند اقامت داشتیم دیدم که در سوراخ آن دیوار گنجی وجود دارد و چون دیدم که آن مرد به دیگران کمک نمی کند و از آنچه دارد در راه کمک استفاده نمی کند پس سوراخ دیوار را ترمیم و تعمیر کردم تا آنها گنج را پیدا نکنند. دیشب که در اتاق خواب این زوج خوابیده بودم فرشته مرگ آمد و قصد گرفتن جان زن کشاورز را داشت و من بجای زن گاو را پیشنهاد و قربانی کردم.